فریدا

صادق رحمتی حاجی بابا
s_rahmati_456@yahoo.com


فِریدا

چند ساعت بود که بی هدف جلوی بوتیک وایستاده بود و به مانکن ها نگاه می کرد.انگار یخ شان زده بود!ساکن،بی حرکت،و با چشمهای پوک زل زده بودند به آنطرف خیابان وئ طوری بی خیال می نمودند که انگار سوار زمان هستند و از دنیای آدمها،از خستگی،هیجان، استرس و...خلاصه از همه چی بی خبرند و محدودیتهای اجباری زندگی تاثیری تو حالشان ندارد.
«خوش به حالشان!مثل ما نیستند که به یک چیزهای الکی دل ببندند؛هیچی براشان مهم نیست!راحتند؛واسه خودشان چارچوب درست نمی کنند؛کادر نمی کشند؛و خودشان را تو این باید/نبایدها حبس نمی کنند.چی میشد دنیای ما هم همچی دنیایی بود؟چقدر از ماها دورند!کاش...»
ادامه ی حرفهاش را تمام نکرد.خیلی خسته می نمود!و این از سیاهی دور چشمهاش معلوم بود.یعنی باید هم خسته می شد.از صبح که به مدرسه می رفت یکسره تو کلاس با یک مشت دانش آموز گیج سر و کله می زد،و آخر سر هم وقتی کع می پرسید یاد گرفتید(؟)با نگاههای مات و گنگی روبرو می شد که انگار داد می زدند ما تا ابد هیچی نخواهیم فهمید.واسه همین همیشه از دست این نگاه های احمقانه خسته بود و عذاب می کشید.
فقط زنگهای تفریح بود که می توانست یک کم استراحت کند،که آن هم باید به جنگ سرد همکارهاش نگاه می کرد.لعنتی به خودش فرستاد که چرا معلم شد و لعنتی هم به دانش آموزها و سیستم غلط آموزش و پرورش.
یهو به یاد مدرسه افتاد و خاطرات صبح تو ذهنش بازسازی شد.
زنگ تفریح بود.تو دفتر نشسته بودند و داشتند صبحانه می خوردند،خانم موسایی آستین مانتوش را داد بالا و النگوی تازه ای را که دستش بود نشان داد.
-دیروز تولدم بود؛اینو شوهرم کادو گرفته؛خوشگله نه؟
و بعد منتظر ماند تا بقیه هم تایید کنند.همه تایید کردند.وطوری محو النگو شدند که صبحانه یادشان رفت.ولی این حرکت انگار به خانم مدیر برخورده بود.دست خودش نبود.نمی توانست طاقت بیاورد که یکی از کارمندهاش به یک النگوی پیش پا افتاده انقدر بنازد!براش مهم بود که تو آن جمع از همه سر باشد.واسه همین نذاشت کسی از دفتر بیرون برود و همه را میخ کرد تا چل/پنجاه دقیقیه به سفری که پارسال به عربستان رفته بود گوش کنند...و خلاصه انقدر منم منم کرد که کف همه درآمد.آخر سر هم گفت
-خوش به حال اونایی که به زیارت خونه ی خدا مشرف شده ند؛سعادت می خواد؛دل صاف می خواد؛ نصیب همه نمیشه که.
بعد هم زیرچشمی همکارهاش را پایید که ببیند حرفهاش چقدر تاثیر گذاشته،و آیا اثر حرفهای خانم موسایی را پاک کرده یا نه؟
دیگه خیلی دیر کرده بود.نگاه کرد به دور و بر.خیابان داشت خلوت می شد.گاه گدار پیرمرد یا پیرزنی،چه فرق می کرد(؟)یکی که صورتش را زیر شال گردن قایم کرده بود،می آمد،و از پیاده رو،از جلوی آدمایی که تو آن سرمای سگ کش رو کارتن خوابیده بودند رد می شد،می رفت،و آنورتر یا تو بریدگی می پیچید و دیده نمی شد،و یا همانطور مستقیم زیر نور تیربرقها می رفت و...در هر دو صورت دیده نمی شد.
خواست دل بکند و راه بیفتد.ولی نتوانست.انگار یک چیزی جلوش را گرفت و نذاشت حرکت کند!...ولی این چیزِ تازه ای نبود. تقریبا دو/سه ماهی می شد که همچی وضعی داشت.و تو این مدت هر بار جلوی بوتیک آمده بود دیگه نتوانسته بود به این سادگی ها دل بکند-هر چند عادت داشت واسه تلف کردن وقت هم که شده جلوی همه مغازه ها،خصوصا لوازم آرایشی ها وایستد.ولی جلوی این یکی همیشه خیلی لفت می داد.و این را حتی خودش هم می دانست...
می دانست خنده دار است،ولی واقعیت داشت،عاشق یکی از مانکن ها شده بود.عاشق یک عروسک بی جان،خشک،بی انعطاف و پلاستیکی.
«مگه چی میشه؟ چیش از آدما کمتره؟آدما مگه چی دارند؟-دست،پا،و یه سری عضله...ولی اینا رو او هم که داره،تازه بهترشم داره،حداقل بی تفاوت هم هست و همه رو به یه چشم می بینه؛بین شون فرق نمیذاره،جنگ و جدل هم که ندارن-سگ شون به دنیای ماها می ارزه.تازه!...می تونم بهش دست بزنم،تن خشکشو لمس کنم،بهش نگاه کنم-بی آنکه خسته شم...و یا حداقل شبایی که از دست پیری سرمو زیر بالش قایم می کنم یکی میشه که به م امیدواری بده...»
دوباره نگاه کرد به همان مانکن.درست مثل آقای شورمست بود.دبیر شیمی.که از دو/سه ماه پیش همکارشان شده بود.حدود چهل سال داشت.مجرد بود.خیلی خوش تیپ و تمیز می گشت.و تو مدرسه بیشتر دبیرها،حتی آنهایی که به اصطلاح به خانه ی بخت رفته بودند بدشان نمی آمد که باهاش لاس بزنند.او هم که ادعای روشنفکریش میشد و از فمینیست و مونث گرایی بلغور می کرد،دست رد به سینه ی هیچکی نمی ذاشت و به اصطلاح با آغوش باز با همه شان گفتمان می کرد-چقدر او را دوست داشت!و تو این مدت چقدر سعی کرده بود که به هر قیمتی که شده قاپش را بدزدد.ولی نه تنها نتوانسته بود که بدتر ضاع شده بود و همه از موضوع بو برده بودند.
...دیگه داشت به خاطرات تلخ می رسید.و چون دوست نداشت خاطرات منفی را دوباره زنده کند،مثل بقیه ی آدما پس شان زد و از رویا آمد بیرون.
همه ی عضلاتش می لرزیدند.سردش بود.دستهاش را جلوی دهن برد و ها کرد.بعد دانه های برف را که رو چادرش بود تکاند.زیپ کاپشنش را داد بالا.و دوباره گوشه ی چادر را زیر چانه ش سفت کرد.رفت کمی آنورتر.و این بار درست روبروی مانکن(یا آقای شورمست؟-نمی دانست،قاطی کرده بود) وایستاد.دستش را برد جلو تا دستش را بگیرد.ولی نشد.حسابِ شیشه را نکرده بود.انگشتهاش محکم به شیشه خوردند و صدای بلندی تو سکوتِ خیابان شلیک شد-طوری که صاحب مغازه بیرون آمد
-چته؟!چی می خوای؟الان چند ماهه پدرمو درآورده ی.خانم!من تو این محل آبرو دارم،کاسبم،اگه یکی ببینه،اگه پلیس بیاد،اگه...من زن و بچه دارم... بیا...نخواستم...دیگه کاسبی نمی کنم...راضی شدی؟ عجب گیری کرده م آ!
بعد بی درنگ کرکره ی مغازه را پایین داد،دو تا قفل بهش زد،و او هم مثل بقیه ی آدما در امتداد خیابانِ برفی و در زیر نور تیربرقها گم شد.
این بار فریده-همیشه اصرار می کرد فریدا صداش کنند،ولی هیچکی گوش نمی داد...این بار بهتر می توانست فکر کند.هم خیابان خلوت شده بود، و هم صاحب مغازه رفته بود.
رفت جلو،جلوتر،تا چسبید به کرکره.و سایه ش افتاد درست رو آقای شورمست. یهو مثل دیوانه ها داد زد
«لعنت به تو!چرا با منم مثل بقیه تا نمی کنی؟چرا به سراغم نمیای؟نمی دونی که من چی می کشم؟-نه چرا باید بدونی.حقم داری.وقتی این همه خوشگل هس!... آخ!آخه چرا دنیا انقدر خشن شده؟!...چقدر با هم فاصله داریم!...»
بعد زل زد به عکسی که رو شیشه ی ویترین افتاده بود.چیزی نمی دید.
«بدقیافه!بدترکیب!چی میشد که یه کم خوشگل بودی؟آخه چرا باید همچی به دنیا می اومدی؟چرا...»
تمامِ فکرش پیش شورمست بود. یهو به خودش آمد.چند تا کشیده ی محکم زد به صورتش.سایه ی رو شیشه هم داشت همین کارها را می کرد. پاهای جفت شان از سرما بی حس شده بود.نزدیک بود پس بیفتند.هر دو دست گذاشتند به کرکره. یکی شان گفت
«فریدا چِت شده؟!دیوونه...چرا همچی می کنی؟تو که تو این دنیا یه روز خوش ندیدی،به هیچکدوم از آرزوهات نرسیدی،ولی در عوض سعی کردی ثواب جم کنی تا حداقل اون دنیا راحت باشی،حالا به همین راحتی از همه شون می گذری؟»
«ولی تو احمقی!یه احمق کامل و تموم عیار.چرا خودتو گول می زنی؟»
«بس سه!...دیگه خفه خون بگیر!»
خیلی آشفته بود!وضع روحیش کاملا بحرانی بود.هیجان شدیدی داشت.هنوز هم دست و پاش می لرزید.ترسید.بایدم می ترسید.به قول یک بنده خدا«روح مث یه جنگلِ تاریکه و باید مثِ سگ ازش ترسید»
شاید شانس آورد که صدایی آمد و از آن وضعیت خلاص شد-وگرنه سکته می کرد؟-نه!پوست آدما کلفت تر از این حرفهاست...خیلی کلفت تر!
...صدا از خیابان بود. از دنیایِ واقعی. از تو یک ماشین.یک مرد جوان به همراه نت هایِ موسیقی کله ش را از شیشه داده بود بیرون و با صدایِ خشک و دورگه می گفت
-خانم!افتخار بده امشب با هم باشیم،بد نمیگذره آ
تا بچرخد ماشین رفته بود.خواست بدود.برود.و لذت را تا آخرین قطره بنوشد.ولی آن لبهایِ پهن،پیشانیِ زاویه دار،و صورتِ سوخته ای که رو شیشه افتاده بود آزارش می دادند.انگار مسخره ش می کردند!قه قهی زد،و صورتش را زیر چادر قایم کرد.افکارِ جورواجوری تو ذهنش بود،و صداهایِ مختلفی تو کله ش می پیچید.انگار یکی بهش می گفت
«آروم باش فریدا،آروم،شیطون گولِت نزنه،شاید خدا می خواد امتحانت کنه!شاید حکمتی تو کاره...شاید...»
«آره!من آ؛دم سعادتمندی هستم،و این سعادتو با هیچ خوشگل،حتی با اون شورمست هم عوض نمی کنم.این سعادتو خدا به من داده.باید شکر کنم.نصیب همه نمیشه.خدذایا توبه...اشتباه کردم...دیگه جلویِ این مغازه نمیام»
بعد آخرین نگاش را به مانکن انداخت.راه افتاد.از پیاده رو،از جلویِ کارتن خوابها گذشت،و در امتدادِ خیابانِ برفی،در زیر نورِ تیره ی تیربرقها ناپدید شد.


ولی فردا سر همان ساعت،دوباره جلویِ همان بوتیک وایستاده بود،و به همان مانکن نگاه می کرد...

























































































































 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33225< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي